ساعت، شب است! نشسته ایم توی ماشین، سمت چپ منم و سمت راست (خانوم) زهرا! و هر کدام با فاصله ی بینمان، زل زدیم به بیرون پنجره و غرق غرقیم! زهرا سرش را می گذارد روی پایم... باران هم چنان می بارد، آسمان هر از گاهی خاموش و روشن می شود و من زل می زنم به انتهای ریشه های رعد و برق... دارم با خودم فکر می کنم که عاشق صدای برف پاک کنم به سبب این باران ها! عاشق این صدای منظمِ رفت و برگشتی! باران تمام دیدم را جهت داده با قطراتی که روی شیشه ی ماشین می ماسد... داخل ماشین هوا مطبوع است، پدر زهرا به نرمی فرمان را می چرخاند و بعد وارد خیابان خلوتی می شویم...من نه حرف های پدر زهرا را می شنوم و نه می بینم! شدم یک دختر کور و کر! دارم به این فکر می کنم که اگر تو حضورت رنگی داشت الان داشتیم در مورد باران نجوا می کردیم... تمـــــــــــــــــــــام حرفهایت را می توانم حدس بزنم، تمامش را! حتی یک جورایی قلبم نشانه می دهد که تو مثل همیشه دویدی زیر باران! اگر حضورت رنگ داشت از تمام قطراتی که روی تو فرود می آید می گفتی... از حرکت و خم و راست شدن درخت ها برایم می گفتی و رهگذرانی که هر کدام برای رسیدن به سر پناهی می دویدند و حتما تو را دیوانه خطاب می کردند که اینطور دیوانه وار زیر بارانی! اگر حضورت رنگ داشت احساس تک تک نفسهایت را برایم به قاب خیالم می نشاندی... اگر حضورت رنگ داشت با هم از بوی باران، از بوی خاک نم خورده می گفتیم... اگر حضورت رنگ داشت با هم می دویدیم زیر باران! و بعد از راه دور لباس های خیسمان را برای هم می چلاندیم و بعد می خندیدم و می گفتیم: چروک شد! اگر حضورت رنگ نمی باخت من حالا قدم هایم را روی پل سر در گمی نمی کشیدم تا مبادا آن سمت پل برایم رنگ نداشته باشد... من کم کم دارم شک می کنم به این جمله ای که زمزمه ی لب هایم بود و مدام تکرار می کردم: "وقتی به من فکر می کنی حس می کنم از راه دور! " کاش اگر حضورت رنگ باخت، خاطراتمان رنگ نبازد کاش در گوشه ای حتی دور خاطره ای مه گرفته را نگهداری... یک زمانی دل به دلها راه داشت... دارم آرزو می کنم که اگر باران بارید، یادکی بیفتی! دارم کم کمَک جا می زنم. . . پ.ن: بی تابم... بی تاب و کلافه! پ.ن2: فیزیک بعدترها ثابت می کند, در روزهای بارانی جای خالی آدمها بزرگ تر میشود . . .
کد قالب جدید قالب های پیچک |